بعد از ان روز ها

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته :
  • بازدید ماه :
  • بازدید سال :
  • بازدید کلی :
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.144.17.45
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته :
    بازدید ماه :
    بازدید کل :
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    بعد از ان روز ها

         -خب آقا امیر عباس... بگو ببینم چه خبر؟

        -از چی چه خبر صادق؟

        دوست داشت بگوید «از بچه ها... از دوران اسارت» اما... اگر می گفت ... نمی خواست امیر عباس را ناراحت کند .

        -مثلاً صبح رفتی بیرون که چی بشه؟

        دلش نمی خواست به این پرسش پاسخ دهد ، اما تا کی؟

        می دانست صادق می خواست چه بپرسد اما نپرسید ، اما... آنهم... آن هم برایش یادآور خاطراتی بود که نمی خواست دوباره برایش مجسم شود...

        باید به کدامیک پاسخ می داد؟

        چشم در نگاه صادق دوخت ... شاید او می توانست کمکش کند.

        -دیروز که برگشتم ...

        صحبتش قطع شد و به سرفه افتاد... یادگاری های جنگ!

        به صادق نگاه کرد تا رنگ نگاهش را ببیند ؛ اما صادق هم فقط منتظر چشم به صورت او دوخته بود و انتظار ادامه سخنانش را می کشید ، می دانست که دوستش می خواهد برایش بگوید ، بگوید چه شده که آن امیر عباس اشک می ریزد ... پس سکوت را ترجیح داد.

        -یکراست رفتم خونه.

        با گفتن این حرف پوزخندی بر لبانش سبز شد ... خانه ! ... با همان پوزخند تلخش ادامه داد :

        -جالب بود... اتفاقاتی که افتاد جالب بود... وقتی زنگ زدم مطمئن نبودم که هنوزم همینجا زندگی کنن اما بودن ... اما شایدم خودشون نبودن... در باز شد... یه پسر قد بلند در رو باز کرده بود... آخه دستم رو گذاشته بودم رو زنگو بر نداشته بودمش...

        سرش را تکان داد ... عادتش بود تا در باز نشود دستش را از روی زنگ برندارد...

        صادق نیز با خنده سرش را تکان داد

        -ترک عادت موجب مرض است...

        اما خنده اش کمرنگ شد ادامه داد:

        -باور نمی کردم پسرم باشه ... ازش پرسیدم : «تو امینی؟» اونم گفت : «آره اما شما رو نمی شناسم» ... بهش لبخند زدم گفتم «پدرت » اما... اولش فقط نگاهم کرد. متوجه شدم کسی پشتشه اما وقتی نگاهش کردم... باورم نمی شه صادق ... هیچ وقت اون چهره رو فراموش نمی کنم ... اون... تو خونه من ... آخه ...

        نمی توانست ادامه دهد ... آزارش میداد ... دیدن همایون ... یادآوری آن شکنجه ها ...

        دست صادق را روی شانه اش احساس کرد . چشمانش را بست و هر آنچه که امین به او گفته بود رابرای صادق بازگو کرد و صادق نیز در سکوت گوش سپرد.

        -چرا همایون صادق؟ چرا اون؟ اون که ...

        اشکانش فرو چکید ... دوباره یاد پوریا افتاده بود... ظلم بود ... ظلم بود تهمت زدن به او ...

        -آروم باش امیر عباس.

        تنها جمله ای که می توانست بگوید.

        -چه جوری صادق؟ همایون؟ همایون شده قدیسه و من نجس؟ من شیطان؟

        سرش را به زیر انداخت . برایش سنگین بود ... خیلی سنگین.

    دستی روی دستش قرار گرفت . برگشت و به صاحب دست خیره شد.

    باورش نمی شد. این واقعاً او بود؟

    صادق با تعجب به امیر عباس نگاه کرد که به فرد روبرویش خیره بود.

    -سلام.

    همین کلمه را هم به سختی بر زبان رانده بود. امیر عباس نیز این را می دانست و این را هم می دانست که چرا حتی سلام کردن هم انقدر برایش سخت است. ولی او نمی دانست ، او حقیقت را نمی دانست.

    لبخندی بر لبان امیر عباس سبز شد . نه اینکه یادش رفته باشد ، نه ... هنوز برخورد دیروز او را فراموش نکرده بود اما ...

    اما او پسرش بود ... از گوشت و خونش بود...

    -من نمی خواستم بیام مامان گفت کارت داره.

    و کلافه و عصبی نفسش را بیرون فرستاد .

    صادق نیز لبخندی بر لبانش سبز شد . او نیز فهمیده بود که این پسر رشید ، امین است.

    امیر عباس سرش را تکان داد . از یادآوری شهناز لبخندش پررنگتر شد... می دانست ... می دانست که اگر شهناز بفهمد او برگشته است خواستار دیدن اوست... اما ...

    اما ناگهان اخمهایش در هم شد ... همایون ... او با همایون ازدواج کرده بود اما ... او نمی دانست امیر عباس زنده است ... نمی دانست ...

    با این فکر دوباره گره ابروانش از هم باز شد .

    مسیر خانه را چشم بسته هم می توانست برود . لبخندی زد و به سمت خانه قدم برداشت . منتظر نماند که امین هم بیاید ، او راه خانه خود را بلد بود. امین هم ... شهناز مهمتر بود ...

    و اما امین ...

    به قدم های مردی خیره شده بود که ادعا می کرد پدر اوست. از او کینه به دل داشت چرا که فکر می کرد او آنقدر محکم نبود که دوام بیاورد . دلش نمی خواست مردی ضعیف النفس پدرش باشد . او همایون را پدر خود می دانست زیرا گمان می کرد او محکم بود اما ...

    با پیدا شدن این مرد ...

    مادرش وقتی فهمید امیر عباس پیدا شده همایون را بیرون کرد و رو به او گفت «یه حسی بهم می گفت امیر عباس زنده ست. نباید حرف تو رو باور می کردم ... نباید... صیغه عقد بین ما خود به خود باطل شده پس بهتره با احترام خودت بری» ...

    می دانست ... میدانست مادرش دل خوشی از همایون ندارد . اما چرا ؟ ... چرایش را نمی فهمید ... نمی فهمید چرا مادرش با همایون ازدواج کرده وقتی دل خوشی از او نداشت...

    ذهنش پر بود از سوال ...

    چشمهایش را بست ... دستی روی شانه اش قرار گرفت.

    برگشت و به مرد روحانی کنارش چشم دوخت.

    -ماشالله ... هزار ماشالله ... چه جوون خوش قواره ای !

    لبخندی رو لبانش جا خوش کرد . از تعریف مرد روحانی خوشش آمده بود. اما...

    فکر نمی کرد ... فکر نمی کرد چنین تعریفی از او بکنند... آن هم چنین کسی... از تعریف تعجب نکرده بود اما از کسی که چنین تعریفی از او کرده بود...

    سرش را به زیر انداخت ... شاید خجالت می کشید... فشار دست مرد روحانی روی شانه اش زیادتر شد.

    -سرت رو بالا بگیر پسر جون.

    سرش را بالا گرفت و به مرد روحانی لبخند زد ... همیشه افراد روحانی را دوست داشت اما ...

    اما ظاهرش چیز دیگری را نشان می داد . ظاهرش نقابی بود که باطنش را پوشانده بود...

    خودش هم از کارهای خودش خنده اش می گرفت ... امروزه همه سعی می کردند با ظاهر مذهبی شان نقاب روی باطن کثیف و پستشان بکشند اما او ... او برعکس بود ...

    دلش نمی خواست دیگران او را به چشم فرزند شهید نگاه کنند ... نگاه ها برایش سنگین بود ... دلش می خواست از خودش فاصله بگیرد ، دلش نمی خواست امینی باشد که مادرش تربیت کرده ، شاید هم دلش می خواست اما دلش را نداشت...

    اگر به کسی می گفت فرزند شهید است به او با ترحم نگاه می کرد و اگر هم به کسی می گفت پدرش اسیر شده جور دیگری نگاهش می کردند ... جوری که انگار پدرش قاتل است ... آنها همه را به یک چوب می بستند ... گمان می کردند اگر تعدادی از اسرا با دشمن همکاری کرده اند ، همه شان ...

    نفسش را سنگین بیرون فرستاد ...

    بخاطر همین ها ... بخاطر همین ها بود که دلش نمی خواست خودِ حقیقی اش باشد.

    چقدر آن روز که همایون به او گفت «پدرت تو اسارتگاه بچه ها را لو میداد ... تو پدرت رو نمی شناسی پسر جون ... اون خیلی به بچه ها ظلم کرد... تا به اونجا رسید شد یه خائن وطن فروش» شکست... با این حرف شکست ... از آن روز همایون را پدر خود دانست ... از آن روز بود که از اینکه امیرعباس پدرش است شرمسار و خجول شد...

    اما ...

    این مردی که او امروز و دیروز دیده بود ، با آن مردی که همایون می گفت تفاوت داشت ... نمی توانست او باشد...

    سرش را تکان داد ... از هجوم اینهمه فکر سرش درد گرفته بود...

    لبخند مرد روحانی دوباره او را به خود آورد .

    -زیاد فکر نکن پسر جون خودت به موقعش می فهمی.

    از کجا می دانست به چه فکر می کند؟

    اصلاً این مرد که بود؟

    از کجا او را می شناخت؟

    کلافه نفسش را بیرون فرستاد ... هر لحظه به سوالاتی که در ذهنش جولان می دادند اضافه می شد.

    صدای خنده صادق بلند شد . می دانست در ذهن امین چه می گذرد .

    -بهت که گفتم زیاد فکر نکن پسر جان . خودت یه وقتی می فهمی.

    امین فقط نگاهش کرد. چه می خواست بگوید ؟ شانه هایش را بالا انداخت.

     

     

        لبخند روی لبانش نشست. هردو سکوت کرده بودند.

        دوباره به خاطر آورد اما اینبار بدش نمی آمد مروری بر خاطراتش کند.

        زنی که امروز جلویش ایستاده بود ...

        روزی نامزد حسین ، مغرور ترین دوستش ، بود... حسین ... حسینی که 2 سال از او بزرگتر بود... آن موقع امیر عباس 19 سالش بود ... امیر عباس تنها 19 سال داشت ... و حسین تنها 21 سال که شهید شد ... زمانی شهید شد که شهناز کنارش بود ... شهناز دختر سرتقی که به دنبال حسین راه افتاده بود و آنهمه مسیر را آمده بود تا تنها کنار حسین باشد ... حق هم داشت ... حسین ... مغرورترین پسری که دیده بود بخاطر او از غرورش گذشته بود ... و شهناز هم نمی خواست او را تنها بگذارد ... اما اگر می دانست ... اگر می دانست حسین بخاطر نجات او شهید خواهد شد ... شاید هیچوقت نمی آمد...

        آن روز امیر عباس کنار حسین بود و دید که دوستش چگونه به شهادت رسید ... او را دید و برایش اشک ریخت ... امیر عباس ... امیر عباسی که همه او را کوهی محکم می دانستند اشک ریخت ... شاید هیچگاه فکر نمی کرد دوست مغرورش اینگونه هنگام مرگ زجر بکشد ...

        آن روز حسین شهناز را به امیر عباس سپرد و همانطور که نفس نفس میزد ، بریده بریده گفت : « امیر ... مردتر از تو ... کسی رو ... نمی شناسم ... مواظب ... شهناز ... باش ... تو ... باید ... زنده بمونی ... امیر... تو... نباید ... بلایی... سرت ... بیاد... تو باید مواظب شهناز هم باشی...»

        امیر عباس خواست چیزی به حسین بگوید که او دستان زخمیش را به روی لبهای او گذاشت و رو به شهناز کرد : «شهناز... اگه ... می خوای ... من ... راحت ... از ... این ... دنیا ... برم ... اون ... دنیا ... در ... آرامش ... باشم ... با امیر ... عباس ... ازدواج ... کن ... هیچ ... کس ... دیگه ... ای ... لیا... قت ... تو رو ... ندا... ره ... امیر ... مَرده ... »

        و چشمان خواهشمندش را به روی آنها بست...

        با بسته شدن چشمان حسین صدای نعره امیر عباس نیز از گلویش برخاست...

        یادش آمد که شهناز چقدر بی پناه بود اما باز هم به او رو نمی انداخت... امیر عباس خود را در برابر امانتی رفیقش مسؤل می دانست و همواره مراقب شهناز بود ... آنقدر هوایش را داشت که وقتی بعد از چند ماه امیر عباس خواست به وصیت دوستش عمل کند شهناز دیگر مخالفتی نداشت ... فهمیده بود ... فهمیده بود که امیر عباس واقعاً مرد است ...

        شاید شهناز هیچگاه حسین را فراموش نکرد اما امیر عباس را نیز دوست داشت ... ظلم بود اگر امیر عباس را با آنهمه محبت دوست نمی داشت و او ظالم نبود ...

        امیر عباس 19 ساله بود و شهناز 17 ساله که باهم ازدواج کردند ...

        امیر عباس 20 ساله بود و شهناز 18 ساله که امیر عباس به اسارت گرفته شد...

        امیر عباس 20 ساله بود که جنگ تمام شد و اسرا همانجا ماندند

        امیر عباس 44 ساله بود که به وطنش بازگشت و وقتی پسرش را دید ...

        -چرا انقدر دیر کردی امیر؟ میدونی چقدر منتظرت بودم؟ میدونی چقدر شبا با عکست حرف میزدم؟ میدونی چقدر به این و اون گفتم نه ... امیر نمی میره ... امیر قول داده که برگرده؟ می دونی چقدر در جواب اونایی که میگفتن امیر عباس یه بلایی سرش اومده گفتم نه امیر عباس من محکمه؟ میدونی چقدر انتظارت رو کشیدم؟ میدونی مامان اینا پیر شدن ... میدونی مامان از اشکای من دق کرد؟ ... میدونی وقتی تنها پشتوانه من که پدرم بود مرد من چه جوری زندگی کردم؟... یادم نمیره ... یادم نمیره که 8 سال منتظرت موندم اما آخرش همایون اومد و گفت که امیر عباس مرده ... باهاش دعوا گرفتم ... بهش گفتم تو زنده ای اما اون بهم گفت تو همون اردوگاهی بوده که تو بودی... گفت با چشمای خودش مرگ تو رو دیده ...

        سرش را به زیر انداخت . نمی توانست به چشمان او زل بزند و این حرف را بزند ، من من می کرد:

        -ازم ... ازم ... خواستگاری کرد... من ... من ... مجبور بودم قبول کنم... تو که فکر می کردیم مُردی و از طرف دیگه هم ... من ... با یه بچه ... من هیچ پشتوانه ای نداشتم ... نه مالی و نه ...

        حرفش را قطع کرد:

        -بسه شهناز... لازم به توضیح نیست ... تو حق داشتی.

        انقدر محکم این حرف را زد که شهناز دیگر چیزی نگفت . فقط سرش را بالا گرفت و او را نگاه کرد.

        -دلم برات تنگ شده بود.

        لبخندی روی لبان شهناز جاخوش کرد ...

        چقدر این مرد را دوست داشت... مردی که در کنار او کلمه جوانمرد را معنی کرد ... مردی که ...

        -من بیشتر ... تو واقعاً اینهمه سال اسیر بودی؟

        -نه ، اونجا بودم با بعثی های قدیم میزدیم تو سر و کله هم می خندیدم.

        خنده اش گرفت و مسخره ای نثارش کرد.

        از دیدن خنده شهناز لبخندی بر لبانش سبز شد که ناگهان یاد چیزی افتاد:

        -شهناز؟ مریم چی شد؟

        مریم ... دختری که ... دختری که؟ ... دختر بود ... دختر بود وقتی که ...

        وقتی که امیر عباس مسیرش را گم کرده بود ، متوجه صداهایی شد که در آنجا ... به سمت جایی که صدا از آنجا می آمد رفت ... اما با دیدن آن صحنه ... باورش نمی شد ... باورش سخت بود که تا این حد پست باشند ... پدری را دید که ...

        امیر عباس پدری را دید که با چشمان خود دید که سربازان عراقی به دخترش تجاوز کردند و همانجا از فرط ناتوانی سکته کرد ... مرد را به درخت بسته بودند و او از کمک به دخترش عاجز بود .

        امیر عباس همانجا دو گلوله نثار آن دو نفر سرباز کرد اما ... چه فایده؟ چه فایده وقتی رسید که دیر بود و آنها ...

        نشانی خانه خود را به دختر داد و نامه ای برای شهناز نوشت تا به آن دختر بی پناه کمک کند . و مریم ... مریم هم به نزد شهناز رفت .

        -با احمد ازدواج کرد.

        -احمد؟ کدوم احمد؟

        شهناز چشمانش را بست . می دانست اگر راستش را بگوید امیر عباس عصبانی می شود اما...

        -همون احمدی که تو گروه شماها بود.

        اخمهای امیر عباس درهم شد

        -مگه نگفته بودم نمی خوام کسی بفهمه که تو زن منی؟

        -احمد قابل اطمینانه امیر.

        اخمهایش هنوز هم درهم بود . نمی خواست کسی بداند او با نامزد حسین ازدواج کرده است. اما ...

        با این حساب احمد از این قضیه خبر دار بود.

        برای چند ثانیه دست از فکر کردن برداشت . احمد؟

        -احمد؟ مگه احمد شهید نشده بود؟

        -نه مثل اینکه ...

        لبخندی بر لبانش نقش بست ... احمد هنوز زنده بود... احمد هم اسیر شده بود اما انقدر آنجا را بهم ریخت که او را انتقال دادند به جایی که هیچ کس نمی دانست کجاست ... جایی که هر کس رفته بود دیگر برنگشته بود و حالا...

        می شنید که دوستش ، احمد ، جان سالم به در برده است . چقدر شاد بود ... زیر لب گفت:

        -پس شدیم سه تا ... من ، صادق و احمد ...

        -چیزی گفتی امیر عباس؟

        لبخند زد:-چیز خاصی نبود.

     

     

        سر بر بالشش نهاده بود و فکر می کرد.

        چه لذتی داشت بعد از 24 سال در خانه ات سر بر بالش خودت بگذاری.

        دوباره یاد چند دقیقه پیش افتاد . صدای شهناز در گوشش پیچید:

        « اینم بالش خودت . تو اینهمه مدت نگهش داشته بودم و نذاشته بودم هیچ کس سرش رو روش بزاره .»

        دوباره لبخند زد ...

        ساعتی پیش بود که نزد صادق رفتند تا دوباره برایشان صیغه عقد را جاری کند. و صادق چقدر زود فهمیده بود که این شهناز همان نامزد حسین است اما چیزی نگفته بود و فقط صیغه را جاری کرده بود.

        باید سراغ احمد می رفت ... دلش برایش تنگ شده بود ... باید خبری از او می گرفت ...

        می خواست از مریم نیز بداند ... از زندگیش ... اگرچه می دانست که احمد با تمام لات بازیهایش پسر بدی نبود ...

        باید برای امین هم توضیح میداد ... اگرچه...

        اگرچه می دانست قانع کردن او سخت است و زمان بیشتری می برد.

        وقتی امروز از نزد صادق برگشتند امین فقط با حرص آنها را نگاه کرد و به سمت اتاقش رفت . حتی از قدمهایش هم معلوم بود که چقدر حرصی شده است .

        با یاد امین دوباره لبخند زد .

        امین هرکاری هم که میکرد پسرش بود شاید از دست او ناراحت می شد اما دیگر حاضر نبود که به روی خود بیاورد آنهم وقتی بعد از 24 سال تازه دوباره نزد خانواده اش بازگشته بود.

        دوباره صدای شهناز در گوشش پیچید:

        «به دل نگیر امیر ... همایون گوشش رو پر کرده ... اون درمورد تو اشتباه فکر می کنه.»

        و صدای خودش که پاسخ داد:

        «تو چی؟ تو چطور فکر می کنی؟ باور کردی؟»

        و شهناز آنقدر قاطع جوابش را داده بود که دیگر جای هیچ بحثی نمی گذاشت:

        «هیچوقت ... من اینقدر بهت ایمان دارم که حتی اگه خدا هم بگه تو جا زدی قبول نمی کنم. من امیر عباس رو می شناسم . محکمتر از این حرفاست که با شکنجه بشکنه ... مردتر از این حرفاست که رفیقاش رو لو بده... »

        در جایش غلتی زد و به شهناز نگاه کرد . دوباره لبخند روی لبانش سبز شد. چقدر خوشحال بود که شهناز او را می شناخت ... اما ای کاش ...

        ای کاش امین هم او را می شناخت ...

        آنوقت خانواده ی خوشبختی می شدند که هیچ چیز کم نداشتند.

        آنوقت می توانست در خانه بنشیند و از پولی که هر ماه به حسابش می ریختند استفاده کند.

        باید با صادق حرف می زد او حتماً راهی پیش پایش می گذاشت.

        صادق ... دیشب در خانه او بود و با غمی که روی شانه هایش سنگینی می کرد به خواب رفته بود اما امشب...

        صادق همیشه راههای درست را می شناخت ... باید از او کمک می گرفت ... از صادق ... صادقی که فقط یک سال از او بزرگتر بود ... همسن احمد ...

    با بهت به او خیره شده بود. باورش نمی شد ... باورش نمی شد این مرد که روبرویش ایستاده همان امیر عباس است... اما ... مگر امیر عباس شهید نشده بود؟... نه ... پس این مرد نمی توانست امیر عباس باشد اما... اما حضور شهناز در کنار او ...

    لبخندی به صورت مبهوت دوستش زد :

    -اینجوری از رفیق قدیمی استقبال می کنند؟

    با این حرفِ امیر عباس به خود آمد و او را تنگ در آغوش کشید ... هنوز هم باورش برایش سخت بود.

    -باورم نمی شه عباس ... باورم نمی شه خودتی ... تو زنده ای ؟ ... خدایا شکرت ...

    -می بینی که زنده ست احمد. پس ولش کن بزار یه نفسی بکشه.

    این صدای صادق بود که با لبخند آنها را تماشا می کرد .

    احمد-داری فیلم می بینی اینطوری لبخند می زنی؟

    باز هم شده بود همان احمد گستاخ با همان زبان تندش.

    امیر عباس-تو آدم بشو نیستی احمد؟ باز داری همونطوری حرف میزنی؟

    احمد-دهناتون رو ببندین بیاین تو بابا .

    و آن دو را با خود به داخل خانه کشید. شهناز جلوتر از آنها با دعوت مریم به داخل خانه رفته بود و منتظر آنها بود.

    کنار هم نشسته بودند و سکوت میانشان بود که صحبت می کرد. آخر طاقت نیاورد:

    احمد-خب امیر عباس ... بگو ...

    امیرعباس-اول تو بگو ... ما همه فکر می کردیم تو رو شهید می کنن حالا...؟

    و با استفهام به احمد نگاه کرد .

    احمد-فرار کردم .

    صادق-چه جوری؟ شنیدم فرار کردن از دست اونا خیلی سخت بود.

    احمد-آره خب ... اما منم احمدم.

    هر سه خندیدند ... آخر هر سه می دانسنتد احمد چقدر شرور است ...

    احمد-خب حالا تو بگو عباس. این همه مدت کجا بودی؟ مگه خیلی وقت پیش آخرین اسرا هم آزاد نشدن؟... لعنتیا ... معلوم نیست چه بلایی سر بچه های ما آوردن... می دونستی جنازه علی هیچ وقت پیدا نشد؟ ... نه جنازه ای ازش پیدا شد ... نه هیچ چیزی که نشون بده اسیر شده.

    حرصش گرفته بود و صدایش هر لحظه بالا تر می رفت ... از همان لحظه ای که کلمه «لعنتیا » را بر زبان راند...

    -احمد تو رو خدا آروم باش ... الان دوباره حالت بد میشه .

    این صدای نگران مریم بود که به او یادآوری می کرد آرامشش را حفظ کند .

    برایش سخت بود ... سخت بود آرام باشد وقتی به یاد آن روزها می افتاد ... آنها ... جلوی او ... اما ... اما نمی خواست مریم را ناراحت کند . پس سکوت کرد ... هر چند سخت.

    سرش درد می کرد ... یادآوری دوباره آن خاطرات عذابش می داد ... اما ... اما باید می گفت ...

    سرش را به زیر انداخت ... چقدر سخت بود از آن روزها گفتن...

    -پوریا شلوغ کاری می کرد ... اونجا رو بهم می ریخت ... عاصی شون کرده بود ... اما ... اما اونا نمی دونستن همه زیر سر پوریاست ... نمی دونستن ... نمی دونستن تا زمانیکه پوریا رو لو دادن ...

    سرفه اش گرفته بود ... اشک از چشمانش جاری می شد ... باز هم پوریا ...

    صادق خواست به سمتش بیاید اما دستش را بالا گرفت و به او اشاره کرد سر جایش بنشیند.

    -پوریا ... پوریا رو جلوی همه ما ... دستاش رو بستن ... با طناب بستن و ... به ماشین ...

    چشمانش را بست ، شاید اینگونه بهتر می توانست بگوید .

    -با طناب دستاش رو به پشت ماشین بستن و ماشین رو روشن کردن ... سرعت گرفتن ... بدن پوریا رو زمین کشیده می شد ...

    سرفه هایش زیادتر شده بود اما ادامه می داد :

    -رفتن و وقتی برگشتن ... فقط دستای پوریا بود که پشت ماشین بسته شده بود ... فقط دستاش ... دستایی که با اونا شعر می گفت ... دستایی که ...

    دیگر نمی توانست ادامه دهد ... پوریا ... نزدیکترین دوستش ... بهترین دوستش ... دوباره آن صحنه ها بایش تکرار شد ... پوریا با آن دستها ..

    پوزخند زد ... چقدر وقیح بود ... چقدر وقیح بود که همه کارهایش را به گردن او انداخته بود و اکنون ...

    -فقط یه سوال ... چه طور تونستی؟ ...

    -چی رو چه طور تونستم؟

    باز هم پوزخند زد ... آری راست می گفت ... چه چیز را ؟ آنقدر کارهای مختلف کرده بود که نمی دانست کدام را می گوید.

    -چه طور تونستی کارای خودت رو بندازی گردن من و به پسرم بگی که من این کارا رو کردم ؟

    خندید ... ابروهایش را بالا انداخت :

    -ما اینیم دیگه ...

    عصبی شد و به سمتش حمله کرد . با خشم یقه همایون را گرفت و او را به دیوار کوبید .

    -کثافت عوضی ... تو یه آشغال وطن فروشی؟

    مشتی حواله صورتش کرد

    -چیا به امین گفتی؟

    همایون باز هم خندید ... می دانست اگر زیاد به امیر عباس فشار بیاید برایش خطرناک است و او این را می خواست ... به همین خاطر حقیقت را گفت:

    -گفتم که پدرت ... همرزماش رو لو میداده ... بهش گفتم که چه بلایی سر پوریا آوردن اما گفتم که تو لوش دادی ... تو مسببش بودی...

    او را دوباره محکم به دیوار کوفت و نعره زد:

    -من لوش دادم؟ من بهترین دوستم رو لو دادم؟ من سر پوریا اون بلا رو آوردم؟

    -نه ... من اینکار رو کردم ... اما امین چی می دونه که اونجا چه اتفاقی افتاده ... امین حرف کسی که امروز هست و دیروز فرمانده بوده رو بهتر باور می کنه تا ... کسی که نیست حرفی نداره که بزنه .

    هر لحظه بیشتر امیر عباس را عصبانی می کرد:

    -اسم فرمانده رو با اون زبون کثیفت نیار... تو فرمانده بودی؟... محسن هم فرمانده بود ...

    -محسن یه احمق بود نه فرمانده

    -اونوقت تو فرمانده بودی که زیر دستت رو ، پوریا رو ، لو دادی؟

    همایون دوباره خندید ... :

    -پس بزار یه چیز دیگه رو هم بگم ... می دونی که اونا اول منو گرفتن ... من بودم که شماها رو هم لو دادم و اسیر شدین ...

    امیر عباس ساکت شد و مبهوت او را نگاه کرد . او بود؟ او آنها را لو داد؟ حتی یک روز هم از دستگیری او نگذشته بود که آنها را هم گرفتند ... یعنی یک روز هم دوام نیاورده بود ؟

    نگاهش کرد ... همانطور که به مردی ضعیف نگاه می کنند... مرد؟!...

    -یعنی حتی نتونستی 24 ساعت دووم بیاری؟

    اینبار صدای فریاد همایون بلند شد :

    -تو چی می دونی؟ تو چی می دونی که منو چه شکنجه هایی کردن؟ سیگار رو روشن می کردن و میذاشتن رو سینه ام تا خاموش بشه ... بدنم رو خیس می کردن و شلاقم می زدن ... رو قسمتای زخمی بدنم نمک پاشیدن ... سر یکی از بچه ها رو جلوی چشمام از تنش جدا کردن ... می خواستن تو دهنم سرب داغ بزارن که به حرف اومدم .

    می دانست ... خوب هم می دانست ... می دانست دروغ نمی گوید ... اما ... انتظار داشت او هم دوام بیاورد ... همچون خودش که دوام آورد ...

    -میدونم ... فکر می کنی با من اینکار را رو نکردن... ولی تو نتونستی ساکت بمونی...

    -می گم یکی از بچه ها رو جلوی چشم من سر بریدن اونوقت تو چی می گی ؟ وقتی خواستن تو دهنم سرب داغ بزارن گفتن «اگه بقیه رو لو ندی همینطوری جلوی چشمات افرادت رو تیکه پاره می کنیم» ... اگه شماها رو لو میدادم فقط اسیر می شدین ... اما اونا ... اگه نمی گفتم همه اونا رو می کشتن.

    شاید اینجا حق داشت ... امیر عباس سکوت کرد ... اما ...

    -چرا وقتی ما رو اسیر کردن پوریا رو لو دادی؟

    -چون دیگه نمی تونستم تحمل کنم. ... چون دیگه طاقت نداشتم ... اگه چیزی بهشون نمی گفتم شکنجه ام می کردن و اگه می گفتم بهم پاداش می دادن ... معلومه که پاداش بهتره .

    امیرعباس پوزخند زد :-نمی تونم بخاطر پوریا ببخشمت...

    -پس بزار اینو هم بگم که رضا رو هم من لو دادم ...

    با یادآوری رضا دوباره سراسر وجودش خشم شد ... رضا ... پسر همیشه شادابی که در بغل خودش جان سپرد ... در آن اسارتگاه ... روی دستهای امیر عباس بود که چشمانش را بست ... حتی همان لحظه آخر هم می خندید و می گفت «گریه نکن داش امیر عباس... داریم میریم پیش حور العین های بهشتی ... که این خود سعادتی ست ...» ...

    دوباره عصبی شد ... باز هم مشتی حواله صورتش کرد ... و باز همایون چیزی نگفت ... شاید چون می دانست حقش است ...

    -یادمه بعد اون بلایی که سر پوریا اومد تو انقدر داد و فریاد کشیدی و فحششون دادی که نشوندنت تو یه ماشین و بردنت ... چه جوری جون سالمن به در بردی؟

    -نمیدونم بیهوشم کرده بودن و وقتی چشم باز کردم دیدم توی یه اتاق تنهام و هیچ کسی کنارم نیست... اَه... اصلاً واسه چی دارم به تو توضیح میدم...

    یقه همایون را ول کرد . نمی دانست چه بگوید ... از او فاصله گرفت که همایون گفت:

    -فکر نکن که می تونی امین رو به سمت خودت بکشونی ... چون خوب روش کار کردم ... اون فکر می کنه تو بودی که اونجا بچه ها رو لو می دادی.

    -فکر می کنم بهتره بگی فکر می کرد.

    هردو برگشتند و با بهت به صاحب صدا خیره شدند ...

    امین؟

    اینجا چه می کرد؟

    امیرعباس-تو اینجا چیکار می کنی؟

    امین-عمو صادق آوردتم و خواست فقط گوش بدم ... و حالا همه چیز رو فهمیدم .

    همایون می خواست چیزی بگوید اما خودش هم نمی دانست چه باید بگوید ... امین با تأسف نگاهش کرد ...

    -فقط به حرمت اون روزایی که واسم بزرگتری کردی چیزی بهت نمی گم... وگرنه...

    سرش را تکان داد و به آنقدر سرزنش بار به او نگاه کرد که همایون خودش سر به زیر انداخت و از انجا بیرون رفت .

    نگاهش را از مسیری که همایون طی می کرد به صورت امیر عباس دوخت و با کمی شرمندگی گفت:

    -سلام ...

    و پس از کمی مکث اضافه کرد:

    -بابا .

    لبخند روی لبهای امیر عباس نشست و به سمت پسرش قدم برداشت. او را در آغوش کشید و گفت:

    -علیک سلام بابا

    .

     

    .

     

    پایان

     

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید